. روزنوشته ها .

جایی که قرار بود در آنجا گم شوم...

. آخرین نوشته‌ها .

شروع دویدن

یکبار به دوستم گفتم من وقتی ناراحتم یا فکرم درگیره و آروم نیستم راه میرم و قدم میزنم بهم گفت راه رفتن و دویدن چون باعث میشه روی تنفست تمرکز کنی فکرت رو آروم میکنه و برام افسانه مردی رو گفت که انقدر دویده بود تا مشکلاتش برطرف بشه و بعد ایستاد امروز

خشم/چاره؟

بیشتر از ۵۰ سال سن داشت و برای حقوق بازنشستگی می آمد سر کار..از نظر سن و توانایی های جسمی کار زیاد و سنگین نمیتونست انجام بده و کارها کند انجام می شد، نصف کارها انجام نمی شد و نمیتونست تایم مهمون امدن رو مدیریت کنه… ولی باهاش خوب بودن و بهش وعده

پاره ناشناس

اولین بار که  بهم گفت دنیام کوچیک شده تو چشماش نگاه کردم و فقط لبخند زدم.اون موقع داخل این حرفی که بهم گفت یک حسرت و ناراحتی می دیدم…حسرت اینکه تو جهان احتمالاتی هست که نمیخواد برای ۵ سال بعدش برنامه کاری و زندگی دقیقی بریزه و قشنگیش به این بود

با همه وجود ازت ممنونم…

من یه جاهایی خیلی به خودم افتخار می کنم…

واسه راهی که اومدم…

واسه کارهایی که میتونستم مثل خیلیا انجام بدم ولی عقایدم مانعش شدن…

واسه روزای سختی که شرایط واسه جا زدن فراهم بود ولی پا پس نکشیدم…

بدون نقابی بر چهره

مدیر اجراییمون هرزمان میز پیدا نمیکنه بشینه و کارها رو انجام بده میاد جای میز من منم میزم رو براش پر از هر خوراکی که دارم میکنم که وقتی داره کارشو انجام میده، خوراکی هم بخوره و با هم در مورد تمرین های کلاس های شرکت که حل نکردیم و خوشحالیم از اینکه

شروع نوشته ها…

عادت کرده بودم روی هر برگه یادداشتی که برای یادآوری همکارهام می‌نوشتم یک لبخند بکشمدیدن لبخند و حال خوب دیگران بهم انرژی میده و جدا از تمام بحث‌های روانشناسی زرد سعی می‌کنم همیشه لبخند بزنم و لبخند بکشم  اول با خشم لبخند رو پاک کردم و شروع کردم

. روزنوشته ها .