. روزنوشته ها .

جایی که قرار بود در آنجا گم شوم...

. آخرین نوشته‌ها .

صدای ساز

داشتم از صدای ساز زدن خودم فرار می‌کردم یا با شنیدن قطعه درست داخل گوشم و همزمان ضربه زدن به ساز می‌خواستم صدایی که دوست داشتم بنوازم رو برای خودم القا کنمخودم، خودم رو گول می‌زدمدیروز گوشی‌های هندزفری رو در آوردم و گوشی رو در دور ترین نقطه به خودم

جمعه‌ها

جمعه‌ها برایم طعم جالبی دارددر گوشه‌ای دف‌ای گذاشته است که تقلای ریزنوازی داردکاخنی که می‌خواهد funkها را روی آهنگ‌ها قراردهد و با آن‌ها هم‌صدا شودو هنگ‌درامی که دیر آمده است و با صدای خود، خودش را در صدر قرار داده استامادر آن‌طرف من هستم و عدالت و

در ستایش ادامه دادن

درد که داری ادم مهربون‌تری می‌شیدرد که داری ادم بخشنده‌تری می‌شیکل کدورت‌ها و ناراحتی‌هات از بین میرن و فاصله‌ات تا تموم شدن این زندگی رو ناچیز می‌بینیبه زندگی‌ات فکر می‌کنیبه کیفیت زندگیت کنار آدم‌هاو تنها سوالی که باهاش درگیری اینه که: اگه الان

تجربه شرکت در همایش تداکس TEDx

چند هفته قبل وقتی به حرف‌های صاحب امتیاز برند تداکس مشهد در پنل در مورد چالش‌های برگزاری یک رویداد گوش می‌دادم، تعجب کردم چطور یک برند ده سال با همچین چالش‌هایی تونسته کارشو ادامه بده و رویدادهارو با این کیفیت برگزار کنه تجربه این همایش و رویداد

دردهایی که به عصب رسیده‌اند

  چند روز است که می‌خواهم بنویسم. از حال پریشان ذهنم  از دردهایی که به عصب رسیده‌اند و با هیچ مسکنی آرام نشدندخانواده‌ام گفت از سرماستدکتر به فاصله بین مهره‌های گردنم اشاره کردو من فقط زمانی که ازم پرسیدند استرس داشتی لبخند زدم و نگاهشون کردم

درک یک پایان

 درک یک پایان در روزهایی که حتی “خواندن” نمی‌تواند مانند همیشه اثرگذار باشد و رنگش مانند تمام رنگ‌های دیگر به رنگ “بی‌تفاوتی” تبدیل شده باز هم خواندن یک کتاب نسبتاً خوش‌خوان خالی‌ از لطف نیست” حتی اگر رنگ روزها را تغییر

همه چیز به غبار ختم می‌شود، پس از غبار بپرس

چگونه می‌شود از غبار چیزی پرسید؟  غبار به‌مانند یک ناظر بر هر جسم و سطحی می‌نشیند و همه چیز را می‌بیند، همه چیز را می‌داند. حال هرچه خواهید از غبار بپرسید، از فقر و فلاکت و گرسنگی، از عشق و شکست و بی‌سرانجامی، از سودای شهرت و نویسنده شدن، از

اعتیاد به اکسیژن بالای قله

اعتیاد به اکسیژن بالای قله بخشی از وجودم میل به تنهایی دارد، گاهی حتی دستم را در میان جمعیت می‌گیرد و به یک خلا ذهنی می‌برد. جایی که در بین همه هیاهوها، همه صداها و افکار در مغزم ساکت می‌شوند. این عکس برای من تجلی آن خلوت است. وقتی که از بین جمعیت

بیگانه‌ای با مردم دنیا | کتاب «بیگانه» آلبر کامو

می‌ترسیدم که با “مورسوی” درونم رو به رو بشم چون جوابی براش نداشتم.من عاشق شخصیت‌های بدون نقاب کتاب‌های آلبر کامو هستم. شخصیت‌هایی که تجلی ذات انسان است. شخصیت‌هایی که به واسطه بی‌نقاب بودنشان با جامعه و آدم‌ها بیگانه شدند. شخصیت اول این

شبی که صبح نمی‌شد

شبی که صبح نمی‌شد ساعت ۸ شب بود، شام کوکی را گذاشتم و چراغ‌ها را خاموش کردم. می‌خواستم امشب هرچه زودتر تمام شود، درونم آشوب بود. هرتکه‌ی وجودم داشت به چیزی فکر می‌کرد و مشغول انجام کاری بود و دیگر توانی برای جمع‌کردن تکه‌های وجودم نداشتم. حتی از جمع

. روزنوشته ها .