یک بار براش کتاب هدیه گرفتم او برای من مصداق کسی بود که خصوصیت و ویژگی رفتاری نداشت که من از اون خصوصیت خوشم اومده باشه و جذب رفتارش شده ام و با هم دوست شدیم ازش تا اون لحظه حس های بدی که گرفتم بیشتر از حس های خوب بود و خیلی جاها رفتار و برخوردی
شادی کوچک می خواهم… آنقدر کوچک که کسی نخواهد از من بگیرد… آنقدر کوچک که کسی دلیل ذوق و هیجانم را درک نکند… شادی از جنس پرتغال توی بسته شافل… از جنس خوراکی.. از جنس رهایی توی راه برگشت از کوه… و شاید از جنس یک تبسم جایی که اصلا فکرشو هم نمیکنی که
عذابی از من در من بود که توان بیان کردنش را ندارم و نه گوشی برای شنیدنش شاید یکی از عوارض جلسه اینه که اینقدر به طرف مقابل گوش میدی که بعضی وقت ها حتی پیش نزدیک ترین افراد نمی تونی صحبت کنی و میترسی حرفای تو اونها رو پر کنه… می دونم کسی نمیتونه کمکم
مثل همیشه توی زندگیم سرآغاز راهی هستم که آینده نامعلومی داره… چشم هامو بستم روی همه حرف ها و رفتارها و قشنگیش به اینه که گفتم اشکال نداره و و شروع کردم پیام دادن به تک تکشون… توی اون تایم فقط به خوبی هایی که ر حقم کردن و تک تک تایمایی که پیششون بودم
دیشب به خودم گفتم تو سعی کن خوب باشی، بدی میبینی بد نشی و فقط خوبی نکنی… اگه همه پل های پشت سرمون رو خراب کردیم کاش حداقل یک قسمت برای اون لحظه که بعد اتفاق روبرو میشیم و میتونیم با لبخند از هم گذر کنیم یا سرمون رو پایین بندازیم و فقط رد بشیم به
ترس از تغییر امری طبیعی است که نباید از آن نگران شویم. به قول کتابِCEO Excellenceشجاعت یعنی با ترس گام برداشتن و در هر گام کاری کردن که آن گام به بهترین نتیجه برسد.
پس از ترس در تغییر نترسیم.
اشتباه را ستایش می کنم…آرزو می کنم که روزها و ماه ها و سال های آتی اشتباه کنیاشتباه یعنی اینکه کارهای جدیدی را امتحان کرده ای،چیزهای جدیدی را آموخته ای،تلاش کرده ای خودت و دنیایت را تغییر دهی…اشتباه های جدید بکن،اشتباه های بزرگ،اشتباه های
داشتم غذا میخوردم که مدیر اجراییمون اومد توی آشپزخونه آب بخوره، بحث کلاس که شد گفت: این دفعه سر کلاس خودتون نبودین، چیزی شده؟ به جلسه قبلم که فکر کردم دیدم آخر کلاس نشسته بودم و چیزی نمی نوشتم. کلا یا خواب بودم یا سرم توی گوشیم بود به جلسه های قبل
یکبار به دوستم گفتم من وقتی ناراحتم یا فکرم درگیره و آروم نیستم راه میرم و قدم میزنم بهم گفت راه رفتن و دویدن چون باعث میشه روی تنفست تمرکز کنی فکرت رو آروم میکنه و برام افسانه مردی رو گفت که انقدر دویده بود تا مشکلاتش برطرف بشه و بعد ایستاد امروز
بیشتر از ۵۰ سال سن داشت و برای حقوق بازنشستگی می آمد سر کار..از نظر سن و توانایی های جسمی کار زیاد و سنگین نمیتونست انجام بده و کارها کند انجام می شد، نصف کارها انجام نمی شد و نمیتونست تایم مهمون امدن رو مدیریت کنه… ولی باهاش خوب بودن و بهش وعده