روزایی که رفت و آمد زیاد دارم توی روز، برای خودم برنامه ریزی نمی کنم، اسم اون روزها میشه رهایی امروز دوتا مصاحبه داشتم و یک دورهمی میخواستم برم، مهمتر از دوتا مصاحبه هام برام بابا بود که بدون اینکه ازش بخوام یا توقع داشته باشم وقتی دید دوتا مصاحبه
چرا ما راه قلب را گم کرده ایم؟چرا هیچ چیز به ما شادی حقیقی نمی دهد؟چرا امید در ما کم سو شده؟ساده بگویم، چون خود ساده و حقیقی مان را گم کرده ایم اینقدر درگیر معاملات پیچیده بیخود در زندگی شده ایم، که فراموش کرده ایم گاهی بوییدن یک گل، نوازش نسیم،
بگذار خشخاش، شقایق تیغ نخورده بماندیک عاشقانه آرام-نادر ابراهیمی
از دیروز هوش هیجانی وارد مرحله ورود به داک و مرور و تحلیل منابع رسید و جالبیش این بود که با گفتگو های دشوار تموم شد و الین منبع مطالعاتیمون شد گفتگو های سرنوشت ساز و امروز دوره هوش کلامی شروع شد اولین تمرینش برام جالب بود قرار است یک موضوع را انتخاب
“من در هر صورت باید به راه خود ادامه دهم…اگر کاری نکنم، اگر مطالعه نکنم، اگر تحقیق نکنم، گم خواهم شد…از دست خواهم رفت…آن وقت خدا باید به داد من برسد” توی مسیر کوه اسم فیلم loving vincent رو از دوستم شنیدم برای من بعنوان طراح قشنگ نبود
با اندک باقی مونده مغز و سطح هوشیاریم دارم مینویسم نمیدونم در مورد کدوم موضوع بنویسم موضوع توی ذهنم رد میشن و حتی یک کلمه محتوا به ذهنم نمیاد اما باز دلم میخواد بنویسم تا مغزم آروم بگیره بعضی وقتا هیولای درونم، مغزم میشه شروع میکنه به قضاوت حرف ها،
طبق معمول پرنده هارو آزاد کرده بودم و در پشت بوم رو باز گذاشته بودم که هوای طبقه بالا خنک باشه براشون و فاصله اون ها تا بیرون یک توری بود دوساعت بعد دیدم صدای یک پرنده جدید میاد و دیدم ایشون نشسته روی پشت بوم خونه و داری با بچه های من آواز میخونه
به خودم قول دادم بدوم، بنویسم ولی دیگران رو کیسه بکس ناراحتی ها و غم هام نکنم با سردرد بخاطر گردن درد شب قبلم و در آستانه پریود بودن، رفتم دویدم یک سری کارها و چیزها بالاتر از درد جسمی قرار می گیرن انگار یک چیزی بالاتر از ارادت داره به جلو حرکتت
یک بار براش کتاب هدیه گرفتم او برای من مصداق کسی بود که خصوصیت و ویژگی رفتاری نداشت که من از اون خصوصیت خوشم اومده باشه و جذب رفتارش شده ام و با هم دوست شدیم ازش تا اون لحظه حس های بدی که گرفتم بیشتر از حس های خوب بود و خیلی جاها رفتار و برخوردی
شادی کوچک می خواهم… آنقدر کوچک که کسی نخواهد از من بگیرد… آنقدر کوچک که کسی دلیل ذوق و هیجانم را درک نکند… شادی از جنس پرتغال توی بسته شافل… از جنس خوراکی.. از جنس رهایی توی راه برگشت از کوه… و شاید از جنس یک تبسم جایی که اصلا فکرشو هم نمیکنی که