. روزنوشته ها .جایی که قرار بود در آنجا گم شوم...

نویسندهNasrin

روزنوشت‌های نسرین سلیمانی
نوشته‌های این سایت برای انتشار نوشته نشده بودن، بلکه اتفاقات و افکاری هستن که روزانه از فکرم میگذرن، برام اتفاق افتاده یا باهاشون درگیرم

مرگ یک رویا بعد ۳ سال

توی محتوا نویسی یاد گرفتم از واژه های که بار منفی زیادی حمل میکنن(مثل کلمه مرگ یک رویا) فاصله بگیرم و کلمه دیگه ای جایگزین کنمولی توی این محتوا دوست داشتم بنویسمشنبه هفته قبل که به یک محتوا رسیدم توی سایت روزنوشت های شعبانعلی که در مورد راه اندازی

داروخانه

سلام سلام، بفرمایید این پماد رو دارین؟ بعد از چند دقیقه صحبت با چند نفر دیگه نه خانم، موجودیش توی بازار کم شده و به سختی پیدا میشه مشابهش رو ندارین؟ چرا، x هست که تقریبا همون تاثیر رو داره و مشابه همین پماد هست اخه یک ماهه من دارم مشابه هاشو استفاده

رهایی

روزایی که رفت و آمد زیاد دارم توی روز، برای خودم برنامه ریزی نمی کنم، اسم اون روزها میشه رهایی امروز دوتا مصاحبه داشتم و یک دورهمی میخواستم برم، مهمتر از دوتا مصاحبه هام برام بابا بود که بدون اینکه ازش بخوام یا توقع داشته باشم وقتی دید دوتا مصاحبه

چرا ما راه قلب را گم کرده ایم؟

چرا ما راه قلب را گم کرده ایم؟چرا هیچ چیز به ما شادی حقیقی نمی دهد؟چرا امید در ما کم سو شده؟ساده بگویم، چون خود ساده و حقیقی مان را گم کرده ایم اینقدر درگیر معاملات پیچیده بیخود در زندگی شده ایم، که فراموش کرده ایم گاهی بوییدن یک گل، نوازش نسیم،

هوش هیجانی / هوش کلامی

از دیروز هوش هیجانی وارد مرحله ورود به داک و مرور و تحلیل منابع رسید و جالبیش این بود که با گفتگو های دشوار تموم شد و الین منبع مطالعاتیمون شد گفتگو های سرنوشت ساز و امروز دوره هوش کلامی شروع شد اولین تمرینش برام جالب بود قرار است یک موضوع را انتخاب

در هر صورت باید به راه خود ادامه دهم

“من در هر صورت باید به راه خود ادامه دهم…اگر کاری نکنم، اگر مطالعه نکنم، اگر تحقیق نکنم، گم خواهم شد…از دست خواهم رفت…آن وقت خدا باید به داد من برسد” توی مسیر کوه اسم فیلم loving vincent رو از دوستم شنیدم برای من بعنوان طراح قشنگ نبود

قضاوت

با اندک باقی مونده مغز و سطح هوشیاریم دارم مینویسم نمیدونم در مورد کدوم موضوع بنویسم موضوع توی ذهنم رد میشن و حتی یک کلمه محتوا به ذهنم نمیاد اما باز دلم میخواد بنویسم تا مغزم آروم بگیره بعضی وقتا هیولای درونم، مغزم میشه شروع میکنه به قضاوت حرف ها،

حصار امن

طبق معمول پرنده هارو آزاد کرده بودم و در پشت بوم رو باز گذاشته بودم که هوای طبقه بالا خنک باشه براشون و فاصله اون ها تا بیرون یک توری بود دوساعت بعد دیدم صدای یک پرنده جدید میاد و دیدم ایشون نشسته روی پشت بوم خونه و داری با بچه های من آواز میخونه

ذات خوب

به خودم قول دادم بدوم، بنویسم ولی دیگران رو کیسه بکس ناراحتی ها و غم هام نکنم با سردرد بخاطر گردن درد شب قبلم و در آستانه پریود بودن، رفتم دویدم یک سری کارها و چیزها بالاتر از درد جسمی قرار می گیرن انگار یک چیزی بالاتر از ارادت داره به جلو حرکتت

. روزنوشته ها .