. روزنوشته ها .جایی که قرار بود در آنجا گم شوم...

نویسندهNasrin

روزنوشت‌های نسرین سلیمانی
نوشته‌های این سایت برای انتشار نوشته نشده بودن، بلکه اتفاقات و افکاری هستن که روزانه از فکرم میگذرن، برام اتفاق افتاده یا باهاشون درگیرم

ماه و خورشید کنار هم

ماه و خورشید کنار همن می‌دونم ماه داره میره و خورشید داره میاد ولی می‌خوام این هاله های نوری که تجلی بودنشون کنار هم هست رو با خودم نگه دارم، این نور برام آرامش کورترین نقطه جمع رو داره همین مقدار کم نور رو می‌خوام، نه یک نور شدید…نه…

تجربه وبلاگ نویسی من از ۴ سال قبل تا امروز

اولین تجربه وبلاگ نویسی من برمی‌گرده به ۴ سال قبل که سرکلاس های دیجیتال مارکتینگ می‌خواستیم آنچه آموختیم رو به‌صورت عملی آزمون‌و‌خطا انجام بدیم و اولین تجربه نوشتن من به ۱۰ سال قبل که داخل دفتر خاطرات اتفاقات روزانه ام را ثبت می‌کردم. نمی‌دانم چگونه

کرم ریزتر از دیروز

کرم ریز تر از دیروز امسال جهان برام واضح تر شده بوددرد و رنج آدما برام قابل لمس تر شددرک و پذیرشم نسبت به آدما و اطرافیانم بیشتر شد یک سال قبل همین موقع برای آوردن رویاهام روی کاغذ بعد ۲۴ سال قلم و کاغذ به دست گرفتم و رسم خطوط و تمرین‌های طراحیم رو

پیانو

داخل رستوران نشسته بودم و داشتم به این فکر می‌کردم چطور کتابخوان یا کنسول بازی‌ام را از داخل کیفم در بیارم و مطالعه یا بازی کنماطرافم همه مشغول صحبت با هم و در تلاش برای شناخت هم بودن و من دنبال یک نقطه کوری میگشتم که اونجا راحت بشینم و کتاب بخونم و

انسان تجسد رنج بوده

من هیچوقت تماما از خودم راضی نبودم و نیستم خیلی‌ها بهم می‌گن این بده چون بهشون گفتن این بده همیشه دارم خودم، کارم، حرف‌هام، رفتارم، برخوردم، عملکرد روزانه‌ام و.. رو نقد می‌کنم و این یکی از بهترین سوخت‌ها برای حرکت و ادامه دادن جلو رفتنه اگه بخوام

نامه به گذشته

چند وقت است که عنوان نامه به گذشته را در تیتر داک روزنوشت ها قرار دادم و نزدیک ده روز است که به بهانه مطالعه به سراغ این گفتگو نیامدم و ازش فرار می‌کردم گفتگو با خویشتن سخت ترین نوع گفتگوست، وقتی باید به چشم های کسی نگاه کنی که در انبوه رفت و آمد

مغزم ساکت است

مغزم ساکت است صداهای ذهنی ام خاموش شدن از صبح که به سر کار آمدم در راه پر از احساس های مختلف بودم(دلتنگی، خشم، نگرانی و…) برای ساکت کردن ذهنم کتاب صوتی گوش میدهم امروز هفت یا هشتمین روزیست که هرروز یک کتاب صوتی گوش می‌دهم و به خودم قول دادم به مدت

آتش

وارد اتاق شدم کل اتاق رو دود گرفته بود اول دنبال کوکی گشتم دیدم روی تخت بین بی‌هوشی و هوشیاری خوابیده است دیدم روی بخاری هوله داره دود می‌کنه و سوختهتازه یادم افتاد یک ساعت قبل که از اتاق خارج شدم بخاری را زیاد کردم و یادم نبود که هوله روی آن است

و لبخند زدم …

از روی صندلی بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم روان‌کاوم نفس عمیقی کشید و گفت: جلسه غمناکی بودلبخند زدم و گفتم: نه، قشنگ بود که تونستم در موردش حرف بزنم غم جایی معنا داره که واقعیتی در کار باشه و من داشتم در خیال برای خودم رویاپردازی هایی می

صدای قلبم

قلبم که میتپد صدایش در گوشم است، کل سفر از طریق گوشی پزشکی داشتم به صدایش گوش میدادم به صدای قلبی که یک سری تکه هایش پیش آدم ها و حیواناتی که از پیشش رفته اند مانده و جایشان خالیست و تکه هایی باقی مانده اند که با اتفاقاتی که از سر گذرانده ام دیگر

. روزنوشته ها .