
چند روز است که میخواهم بنویسم. از حال پریشان ذهنم
از دردهایی که به عصب رسیدهاند و با هیچ مسکنی آرام نشدند
خانوادهام گفت از سرماست
دکتر به فاصله بین مهرههای گردنم اشاره کرد
و من فقط زمانی که ازم پرسیدند استرس داشتی لبخند زدم و نگاهشون کردم
به آدمهایی که اگه بگی آره، میگفتند مگه چند سالته و چی کم داری که استرس بگیری
راستش این روزها قدری اضطراب و استرس بخشی از زندگیام شده که حتی نمیتونم جواب منطقی به این سوال بدم
میخواستم با نوشتن ذهن آشفتهام را آرام کنم؛ اما امروز فهمیدم که با نوشتن دارم ذهن آشفتهام را درک میکنم و بهش برای تمام خلاها و آشفتگیهایی که رنج زندگیاش با من است حق میدهم.
روزها به کتاب و طراحی و شبها به سازم پناه میبرم.
روزی بعد یک باران که تمام لباسهای شستهام را خیستر از قبل تحویلم داد داشتم به محل کارم میرفتم و در ذهنم جنگی جهانی بود
ناگهان حواسم به جعبه بین شمشادهای خیابان پرت شد. جعبهای با گربهای درون آن که داشت میلرزید

گرسنه بود و بهشدت کثیف شده بود
در روزی که اندوهم سایر اندامهایم را به گریستن وادار کرد، پیدا شد.
اسمی برایش نگذاشتم و چند روز پرهیاهویی را با هم پشت سر گذاشتیم تا الان که دوستانی پیدا کنه و بتونه راحت زندگی کنه.

نگذاشتم به نوازش و آغوش انسانها عادت کند. هرچه باشد گربه سیاهی بود که این اعتماد میتونست بهش آسیب بزند
گربههای سیاه سرزمین من ابزار دست جادوگران و طلسم بازان هستند که برای رفع مشکل تجویز میکنند دست و دم این حیوانات را قطع کنند تا به خواسته خود برسند.
امروز حضورش پناهگاه من است
هر روز صبح ده دقیقه قبل رفتن به محل کارم کنار او میگذره
برای او و دوستانش صبحانه میبرم و گوشهای بافاصله از آنها مینشینم و غذاخوردن آنها را نگاه میکنم و حواسم هست کسی مزاحم غذاخوردن آنها نشود

این ده دقیقه قبل کار برام مکث و وقفهای میان هیاهو و رنج زندگی کنار آدمها
آدمهایی که معیار توجه و اهمیتشان حتی به یک حیوان هم نژاد اوست.