
درک یک پایان
در روزهایی که حتی “خواندن” نمیتواند مانند همیشه اثرگذار باشد و رنگش مانند تمام رنگهای دیگر به رنگ “بیتفاوتی” تبدیل شده باز هم خواندن یک کتاب نسبتاً خوشخوان خالی از لطف نیست” حتی اگر رنگ روزها را تغییر ندهد یا بهتر است بگویم تغییر چندانی ندهد. بهجرئت میتوانم بگویم خواندن قطعه زیر حالم را لااقل برای چند ساعتی تغییر داد. مسلم زمینخوردن و شکستخوردن و رنجکشیدن طعمی بسیار تلخ دارد؛ اما اطمینان دارم این تلخی باز هم شیرینتر از تلخی افسوس و پشیمانی است. شاید باید یاد بگیریم رنجهایمان را نیز دوست داشته باشیم.
بخشی از کتاب:
“اما من که آنقدر بااحتیاط زندگی کردهام، من از زندگی چه میدانستم؟ من که در زندگی نه بردهام و نه باخته، بلکه زندگی را از سر گذراندهام؟ من که بلندپروازیهای زیادی نداشتهام و پیش از آنکه آرزویی تحقق یابد فوری عقب نشستهام؟ من که از رنجکشیدن فرار کردهام و اسمش را قابلیت بقا گذاشتهام؟ من که صورتحسابهایم را بهموقع پرداختهام و با همهکس تاحدامکان دوست و موافق ماندهام؟
آدمی که خیلی زود جذبه و یاس برایش کلماتی شد که روزگاری در رمانها خوانده بود؟ آدمی که سرزنشهایش به خود هیچگاه بهراستی دردش نیاورد؟ آری، باید به همه اینها میاندیشیدم و نوعی خاص از پشیمانی را تحمل میکردم: سرانجام بلایی بر سر کسی آمده که همیشه فکر میکرد میداند چگونه از بلا برهد و درست به همین دلیل بلا بر سرش آمد.”

داستان کتاب درک یک پایان
درک یک پایان داستانیست دربارهی تاریخ، حافظه، قضاوت و مسئولیت… داستان به دو قسمت تقسیم شده، قسمت ابتدایی به دوران نوجوانی راوی برمیگرده که با دو نفر دیگه یک جمع دوستانهی سهنفره رو تشکیل میدادن که یک نفر چهارم بهشون اضافه میشه، نفر چهارمی که مثل اونها نیست؛ ولی با هم جور میشن، باهوشتر و عاقلتر از اون سهنفره.
در قسمت اول به داستان این دوستی با محوریت راوی و روابطش و حضور افتخاری همین نفر چهارم می پردازه. در قسمت دوم به سالها بعد میریم و راوی با اتفاقاتی روبرو میشه که مدام در حال کشف حقیقت از طریق حافظه و اطلاعات ناقصی هست که داره اما روای اونقدرها هم قابلاعتماد نیست و جالبی داستان اینجاست که شما در طول خواندن کتاب مدام با تعاریف همین راوی غیرقابلاعتماد قضاوت میکنید. داستان کشش خوب و حرفای جالبی داشت.
خاطرهها می تونن گولمون بزنن، و گاهی اگه خاطرات و ناخودآگاه دستبهدست همدیگه بدن، می تونن جوری گولمون بزنن که حتی نفهمیم از کجا خوردیم.
اما دراینبین، دو تا حقیقت هست؛ اول اینکه اتفاقات و حرفهایی که میبینیم و میشنویم همیشه به همین سادگی که به نظر میان نیستن و اگه خوب نگاه کنیم دلایل نهفتهی فراوانی رو می تونیم پشتشون پیدا کنیم که حرفها و قدمها، یه کاتالیزگر پنهان دارن و گاهی مسیر تولدشون خیلی پیچیدهتر از چیزیه که فکر میکنیم.
و دوم اینکه آیا می تونیم به خاطراتمون اعتماد کنیم؟ بیاین با خودمون روراست باشیم، تا به امروزِ زندگی مون چندبار حقیقت روشنی رو برای خودمون جور دیگه ای تعریف کردیم و اونقدر تکرارش کردیم که باورمون بشه؟ شاید انکار کنید، اما این کاریه که گاهی وقتها ما ناخودآگاه انجام میدیم و اگه سالها بعد به خوبی نگاه نکنیم، تنها چیزی که به خاطر خواهیم آورد داستانیه که بارها توی گوش خودمون خوندیم، نه خاطره، نه حقیقت.
درک یک پایان، داستان عادی یک زندگی است که نویسنده با تکنیک بازگشت به عقب، و با آگاهی از اینکه آدمی استاد قانع کردن «خودش» است، سعی دارد پیچیدگیهای درونی انسان را به تصویر بکشد و عالیترین و پستترین امیال انسانی را روایت کند.
به اعتقاد من این رمان، یک اثر فوقالعاده است که مخاطب باید به هر بخش از کتاب توجه ویژهای داشته باشد. همچنین آخرین صفحات رمان بسیار نفسگیر و غیرمنتظره است که به ذوق نویسنده در انتخاب هوشمندانه عنوان کتاب پی خواهیم برد.
و با گذشت زمان تعداد کسانی که از گذشته همراه ما باقیماندهاند، کمتر و کمتر میشود و دیگرکسی نیست که به ما یادآوری کند آنچه بهعنوان داستان زندگی خود میگوییم بیشتر داستانمان است تا زندگیمان.