این روزها وقتهای آزادم به مطالعهی کتاب دفترچه ها ی آلبر کامو میگذره، سعی میکنم روزی ده صفحه بیشتر نخوانم و روزهایی به خودم میآیم و میبینم از سی صفحه مطالعهام گذشته و من متوجه نشدم
کتابی که دوست ندارم تمام شود و میخواهم صفحات آن را زندگی کنم
از این حیاطی که در آن سوی پنجره است، فقط دیوارهایش را میبینم. و چند شاخ و برگی که روشنایی رویش روان است. بالاتر باز هم شاخ و برگ هایی هستند. بالاتر خورشید است. و از همه این حالت شادمانهی هوای بیرون که آدم احساسش میکند، از همهی این شادیای که در سراسر جهان پخش شده، من فقط سایههای شاخ و برگها را میبینم که روی پردههای سفید در نوسانند. همچنین پنج پرتو خورشید را که با شکیبایی عطر علفهای خشکشده را همهجا میپراکنند. نسیمی میوزد و به سایههای روی پرده جان میبخشد. کافی است ابری خورشید را بپوشاند و بعد از رویش بگذرد تا سایهی زرد درخشانی روی این گلدان میموزا پدیدار شود. تنها همین روشنایی تازه پدیدار شده کافی است تا غرق در شادیای نامشخص و گیجکننده شوم.
در این غار زندانیام و در برابر سایهی جهان تنها ماندهام. بعداز ظهر روزی از ماه ژانویه. اما سرما در ژرفای هوا باقی مانده. همهجا پرتوی از خورشید که همهچیز را با نوک ناخن میخراشد و همزمان جامهی لبخندی ابدی به همهچیز میپوشاند. من کی هستم و چه میتوانم بکنم. جز اینکه وارد بازی شاخ و برگها و روشنایی شوم. پرتوی از خورشید شوم که سیگارم در آن میسوزند و تبدیل به خاکستر میشود، ملایمت و احساس پرشور و پنهانیای شوم که پراکنده در هوا میتواند تنفسش کرد. اگر بکوشم به خودم دست یابم، کاملا در عمق این روشنایی است. اگر هم بگوشم این طعم دلپذیری را که راز جهان را فاش میکند، مزهمزه کنم، خودم هستم که در ژرفای جهان مییابمش.