حالتی از تیمارستان را در زندگی خودم احساس میکنم…
آمدم آنچه در ذهن دارم را بنویسم که ترس طوری به تک تک انگشتانم آمد در حدی که نوشتن با قلم که هیچ، با صفحه کلید لپ تاپ هم راحت نبود
با روی کاغذ آمدن کلمات غم از لابهلای انگشتانم تخلیه نمیشد بلکه از جوهر قلمم تغذیه میکرد تا قویتر از قبل به جانم بیفتد.
هنر را ستایش میکنم و دویدن و کوهنوردی بخشی از وجودم شدهاند و در تکه زمانهایی از روز روحم را نوازش میکنند. با این همه بخشی از وجودم خالیست و جای خالی آن درد میکند تا آنجا که برای حس نکردن آن آماده هستی کمتربخوابی و بیشتر کار کنی و خودت را به هزار فعالیت و کلاس و تفریح سرگرم میکنی تا از این حس فرار کنی و کمتر، به یاد آن بیوفتی.
شاید من شهامت زندگی را آنطور که باید داشته باشم. مسائل برای من کمی سختتر است چون مجبورم کردهاند تارک دنیا زندگیکنم
خلاصهی حرفهایم در تک تک نوشتهها همین است – در حد فهم و شعور امروزم – که قطعاً از فهم و شعور دیروزم بیشتر است و آرزو میکنم از فهم و شعور فردایم کمتر باشد.حال این روزهایم حال این حرف کافکاست:
حالتی از تیمارستان را در زندگی خودم احساس میکنم. بیگناه و در عین حال خطاکار، نه در یک سلول، بلکه در این شهر زندانیام.