
. دختری که رهایش کردی .
داستان یک نقاشی یا زندگی دخترانی که مهم نیست در چه سال یا کشوری زندگی کنند، حتی مهم نیست خودت اون شخصیت اصلی باشی یا شنونده داستان
تنها کافیه دختر باشی تا وقتی یک دختر میگه ترسیده بودم یا از نگاه مردم و تلاشش برای دوست داشتنش صحبت میکنه رو با تک تک سلولهای وجودت حس کنی
امیدی که میتونه منجر به مرگ کسی بشه و برای یکی دیگه روزنهای برای نفس کشیدن و ادامه دادن تا وقتی به آخرین لحظههای زندگیاش نزدیک میشه همون روزنه به نجاتش بیاد
درست در آخرین لحظاتی که فکر میکنه با مرگ میتوانه به آرزوش برسه در زندگی و وسط همون جنگ به آرزوش میرسه.
زندگی کردن در آرزوی خود دور از چشم تمام افراد شهر، چشمان مردم و…
موقعیت جغرافیایی دیگه مهم نیست، وقتی چیزی که براش تلاش کردی و ادامه دادی الان در کنار توست
آن حرفها و شایعه ها تا سالها بعد ادامه پیدا کرد بدون اینکه دیگه خلالی در زندگی اون افراد وارد کنن
«میدونی چه حسی داره وقتی خودتو به سرنوشت میسپاری؟ یهجورایی بهت خوشامد میگه. دیگه نه دردی هست، نه ترسی و نه اشتیاق و آرزویی. مرگ، امید بود که داشت با این تسکین به وجود میاومد. بهزودی میتونستم ادوارد رو ببینم. ما تو اون دنیا به هم میرسیدیم، چون مطمئن بودم که خدا مهربونه، خدا هرگز اونقدری بیرحم نیست که ما رو از تسکین تو اون دنیا محروم کنه.»
«بعد فهمیدم که همینجا میمیرم و در حقیقت دیگه واقعا برام مهم نبود. همه بدنم از درد گر گرفته بود، پوستم از تب تیر میکشید، مفصلهام درد میکردن و سرم سنگین بود. پارچهی کرباس پشت کامیون بلند شد و باز شد. یه نگهبان بهم دستور داد که برم بیرون، به سختی میتونستم حرکت کنم اما اون منو مثل یه بچه سرکش، گرفت و هل داد بیرون. انقدر لاغر و سبک شده بودم که تقریبا راحت پرت شدم.»
«زندگیهایمان زمانی به جای ترس، سوپهای آبکی گشنیز و حکومت نظامی، با هنر و عشق و لذت پر شده بود. او خودم را به من یادآوری کرد. که چقدر هنوز قوی هستم و میتوانم برای چیزهایی که میخواهم مبارزه کنم. ادوارد، قسم میخورم زمانی که برگردی همان دختری شوم که نقاشی کردی.»
و در نهایت چیزی که جذابیت داستان رو چند برابر:«این داستان تاثیرگرفته از داستانی واقعی است. در زمان جنگ جهانی و اشغال بخارست در رومانیا یک زن و شوهر یهودی فرزند دختر خود را با بهترین لباس در آستانه در ورودی یک آپارتمان قرار داده و یادداشتی همراه آن میگذارند. آن نامه چنین نوشته شده بود «در آستانه اندوه و ناامیدی این کودک را به دستان خدا رها میکنیم، با امید و ایمان که نجات یابد.» یک خانواده ثروتمند مسیحی که فرزندی ندارند این کودک را به فرزندی قبول میکنند. این کودک رهاشده مادر نویسندهای رومانیایی به نام رکسانا ولتوز است. نقاشی از این مادر نیز وجود دارد. جوجو مویز از این داستان و تصویر الهام گرفته و داستانش را خلق کرده است.»
«این داستان زندگی ما بود: سرکشیای ناچیز، پیروزیای کوچیک، یه فرصت کوتاه برای نیشخندزدن به اشغالگرای حاضر در شهر، کشتی شناورِ امید در طوفانی از ترس و تباهی و تردید.»
«فکر میکنم اون لحظه اونا ترجیح میدادن برای همیشه آلمانی حرف بزنن، ولی دیگه گشنگی نکشن.»
«برو بیرون. برو روی تراس و برای ده دقیقه به آسمون خیره بشو و به خودت یادآوری کن که زندگی ما خندهدار و بیفایدهست؛ چون یه سیاهچاله احتمالاً کرهٔ ما رو میبلعه و اونموقع اینهمه ناراحتی دیگه هیچ هدف و فایدهای نداره و منم پرونده رو نگاه میکنم شاید یه چیزی پیدا کنم»
«فایدهای ندارد به چیزی فکر کنی که نمیتوانی تغییرش بدهی.»
«انگار فقط قراره آدمای قلدر زندگی ما عوض بشن.»