. روزنوشته ها .جایی که قرار بود در آنجا گم شوم...
یک سگ خیابونی

یک سگ خیابونی

سلام
روزتون بخیر
در محدوده طرقبه یک سگ خیابونی مشکی هستش که به واسطه اینکه بچگی خیلی از صاحبش کتک می‌خورده الان وقتی کسی رو میبینه دنبالش می‌دوه و پارس می‌کنه و این بشدت باعث وحشت مردم شده
اهالی منطقه برای شهرداری نامه نوشتن که بیاد سگ رو ببره و این سگ با دوتا سگ سفید داره زندگی می‌کنه که اونا بشدن بی آزارن و میدونم شهرداری ببرتشون، می‌کشه اون‌هارو
صاحب باغی که این سگ ها اونجا هستن مسئولیتشون رو قبول نمی‌کنه و می‌گه مشکلی نداره شهرداری ببرتشون
من دنبال یک پناهگاه براشون هستم و می‌تونم براشون غذا هم بیارم
ممنون میشم اگه بتونین کمک یا راهنماییم کنین??

این پیامیه که از شنبه هفتهِ گذشته دارم برای هرکسی که فکر می‌کنم می‌تونه به نجات دادن جون این حیون‌ها کمک کنه ارسال می‌کنم.
امروز چهارشنبه‌است و دیشب تونستم براشون پناهگاه و کسی که بیاد به پناهگاه ببرتشون رو پیدا کردم، اما هرچی به صاحب خانه‌ای که این سگ‌ها اونجا زندگی می‌کنن زنگ زدم کسی جوابم رو نداد و کم کم فقط مشغولی می‌شنیدم.

وقتی با یک شماره غریبه زنگ زدم با این جمله مواجه شدم که ما سگ‌هارو تحویل نمی‌دیم، می‌تونین با شهرداری هماهنگ کنین و اگه با سگ‌ها مشکل دارین از این قسمت رد نشید.

موقعی که داشت این حرف‌ها رو بهم می‌زد صداش سنگین بود، راحت و از روی بی‌خیالی این حرف‌هارو نمیزد و شاید دلیل اینکه الان نسبت به این اتفاق آروم‌تر هستم همین باشه.

برای منی که همیشه داخل کتاب‌هام زندگی می‌کنم و آدم‌های کتاب‌هارو بیشتر از آدم‌های خیابون دوست دارم، ذهنم وسط خشم شدید نسبت به حرف‌های اون شخص و ناراحتی که برای سگ‌ها داشتم فصل ۲۴ کتاب رابرت ساپولسکی رو در ذهنم مرور می‌کرد

وقتی‌که اکثر بابون‌هایی که ۱۰ سال باهاشون زندگی کرد مردن و هیچ کاری نتونست براشون انجام بده:
*من زمان خیلی بیشتری رو در وسواس انتقامم صرف کردم. توی خیال پردازی هایم موفق شدم بازرس گوشت رو به قتل برسونم، از هتلهای سافاری حق السکوت بگیرم و وادار به اصلاحشون کنم. این یکی از اقامتگاههایی بود که خانوادۀ سلطنتی بریتانیا موقع بازدید از ایالت در اون مقیم شده بودن (گذشته، در روزهای خوش استعمار، این ناحیه یکی از شکارگاههای خانوادۀ سلطنتی بود.) و در نظر داشتم که تلاش کنم تا ملکه الیزابت رو به عنوان متحد داشته باشم. بودم

*توی دنیایی که لبریزه از کلمه های فراوون برای نوحه سرایی، هیچ کلمه ای به زبون من نمیاد. و در عوض، این بابونها مثل خاکسترهایی در سر من میمونن، با خاکستر دمانس پدرم، و دانش من که برای کمک کردن به اون زیادی کند پیش رفت؛ با خاکستر نیاکانم در اردوگاههای مرگ؛ با خاکستر اشکهای لیزا وقتی که من براش یک هیولا بوده ام، با خاکستر رت هایی که توی آزمایشگاهم مردن. با خاکستر افسردگی هام، و کمر داغونم که هر سال دردش بیشتر میشه. با خاکستر بچه های گرسنۀ ماسایی که من رو الان در حال تایپ کردن تماشا میکنن، و نمیدونن که آیا امروز اینجا تغذیه میشن یا نه…

امروز رسما در اوج تونستن به حل مشکل، نتونستم مشکل رو حل کنم و پر از خشم نسبت به اون شخص و پر از ناراحتی برای اون سگ‌ها بودم و می‌دونم دیگه هیچ کاری نمی‌تونم براشون انجام بدم و نمی‌دونم تا چند وقت که از جلوی اون خونه بگذرم تلخی این خاطره در ذهنم مرور خواهد شد و دارم همه سعیمو می‌کنم از فکر کردن به این مکالمه و اتفاق امروز فرار نکنم…

نظر شما

. روزنوشته ها .