
لبخند میزدم و به چهرهاش نگاه میکردم و حرفهایش را گوش میدادم.
در ذهنم دنبال پاسخ برای حرفهایش نبودم چون میدانستم برای شنیدهشدن روبروی من نشسته بود تا برای یک مکالمه
حرفهایش سنگین بود و از درونی خسته نشأت میگرفت، خشمی که تخلیه نشده بود، غمی که درک نشده بود و کسی که شاید تنها راه حلش برای آرامش گرفتن نشستن روبروی من و صحبت با من بود.
از یک جایی به بعد نوشتن یک انتخاب نیست و موضوعات و کلمات در ذهنت شکل میگیرند. گاهی موقع خواب، مطالعه و حتی وسط گوش دادن در یک مکالمه
در تمرینهای متمم برای خسته نشدن موقع نوشتن زمان نوشتن را روی بیست دقیقه تنظیم میکردین و دوروز قبل با ناراحتی بعد ۴۰ دقیقه نوشتن قلم را کنار گذاشتم و به جمع آدمها برگشتم
تنها دلیل نوشتنم خودم بودم و هستم
این جمله در معنای ظاهری خودخواهی به نظر میآید اما دلیل آرامشو لبخندم هنگام شنونده بودنم بوده و هست
مینویسم، چون نوشتن برایم مثل صحبتهای روانشناسم هست که مرا به زندگی متصل نگهداشته است
نوشتههایم بیمخاطب بوده و هستن و از ابتدا موضوعهای خاصی برای نوشتن در نظر نداشتم، در نوشتههای شخصی مخاطب معنایی ندارد و نمیخواهم برای خودم مخاطبی تعریف کنم
هر تعریف جدید فیلتر جدیدی روی نوشتههایم میاندازد و من نمیخواهم کلماتم در دنیای فیلترها جان بدهند و بدون آمدن روی کاغذ محو شوند. من از دنیای فیلترها به زندگی و فکر روی کاغذ پناه آوردهام بنابراین بین قتل کلمات و نداشتن پرسونا بدون اندکی تامل و با قاطعیت حاضرم این وبلاگ بیپرسوناترین باشد و پرسونا را در فضای رسانه و کسب و کار رها میکنم و به اینجا میآیم.
به جریان مکالمه بازمیگردم، صحبت نفر مقابلم تمام میشود و من حالا دو را مقابل خود دارم
به او خاطرجمعی دهم که متکلموحده بودن او مرا اذیت نکرده و از همصحبتی با او لذت بردهام
یا بعد از اتمام برون ریزی احساسی شدیدش با همان لبخند سرم را پایین بیندازم و به ادامه زندگیام برسم و با نوشتم نگذارم خشمی که او به من منتقل کرده، من دومینو وار به دیگران منتقل کنم.
میگویند نوشتن شیوهی اندیشیدن آدم را به تصویر میکشد و شاید برای برون گرایی که هر زمان با آدمها ارتباط برقرار کرده بیشتر مصمم شده که به لاک خود برگردد این تصویرسازی پر از آرامش و امنیت است.
چون ز نابود و ز بود خویش بگذشتی تمام
میندانم تا به جز تو کیست کو سلطان توست
هر چه هست و بود و خواهد بود هر سه ذره است
ذره را منگر چو خورشید است کو پیشان توست
تو مبین و تو مدان، گر دید و دانش بایدت
کانچه تو بینی و تو دانی همه زندان توست
بی سر و پا گر برون آیی ازین میدان چو گو
تا ابد گر هست گویی در خم چوگان توست