
دویدن، تا توانست راه نرفت…
وقتی به سراغ دویدن می روم، تک تک سلول های وجودم با ذوق اینکار همراه با هیولای درونم از خواب بلند می شوند
و این همت دسته جمعی باعث سکوت و کنار کشیدن هیولای درونم می شود و راه را برای دویدن و رفتن تنگ نمی کند
با شنیدن کلمه دویدن اولین چیزی که به ذهن خیلی ها می آید سرعت است و شاید اولین برداشت این باشد که در زندگی باید دوید و رقابت کرد برای بهترین بودن
من مفهوم دویدن را با کتاب(وقتی از دویدن حرف میزنیم…) موراکامی درک کردم. قبلش می دویدم و شب با بدنی گرفته بخاطر اینکه بدون هیچ تمرین و گرم کردن اولیه با تمام توان می دویدم
کم کم خودم را در ناراحتی و غم ها در حال راه رفتن دیدم
ساعت هایی که راه رفتم و قدم زدم بی آنکه متوجه زمان و مسافت باشم. صبح ها شروع به دویدن با برنامه مخصوص مبتدیان کردم. راهنمای مقدماتی یا مبتدی دویدن، شاید برای کسی که از یک سال قبل میدود برگشت به خانه اول باشد اما برای من اصولی جلو رفتن بود.
با دوی ماراتن در کتاب موراکامی زمانی آشنا شدم که خودم در درههای سینوس زندگی ام به سر می بردم. بخاطر مسافت زیاد بین محل کار و خانه، در مترو نیم ساعت وقت مطالعه داشتم و کتاب میخواندم و شب ها وقتی ذهنم از نبردهایی که درونش بود خسته بود داشتم این کتاب را می خواندم و این باعث شد بیشتر از سوکورو تازاکی و شهر گربه ها به دل و جانم بنشیند.
وقت هایی که مدت ها برای ماراتن تمرین میکرد و چند مسابقه پی در پی نتیجه مطلوب رو نمی گرفت و باز هم بجای عقب کشیدن سعی می کرد با تمرین و آموزش جلو رود.
وقت هایی که بخاطر مشکلات آب و هوایی و آسیب های فیزیکی مدتی از رقابت ها عقب می افتاد، اتفاقاتی که دست اون شخص نبود و به شدت روی زندگی او اثر میگذاشت.
خودم زندگی را در دویدن درک کردم
نوشته های اوایلی که می دویدم رو می خوانم و به این نوشته میرسم:
یکبار به دوستم گفتم من وقتی ناراحتم یا فکرم درگیره و آروم نیستم راه میرم و قدم میزنم
بهم گفت راه رفتن و دویدن چون باعث میشه روی تنفست تمرکز کنی، فکرت رو آروم میکنه و برام افسانه مردی رو گفت که انقدر دوید تا مشکلاتش برطرف شد و بعد ایستاد
امروز دویدن رو شروع کردم
نه ادعایی دارم و نه حرفی برای گفتن در این حرفه
وقتی ساز رو شروع کردم، میخواستم یه شب ها همه ی شبم سازم باشه و الان که دویدن را شروع کردم
میخوام با هر غم بدوم…
با هر اشک بدوم…
حتی از ذوق و لبخند هم بدوم…
حس می کنم دویدن مثل ساز، کتاب و کوهنوردی میتونه دوست و همراه خوبی برام باشه که بدون نقابی بر چهره بتونم کنارش خودم باشم…
هنوز از خود آرمانیم در دویدنهام فاصله دارم ولی حس میکنم با هر تلاش برای دویدن، دارم برای بهتر زندگی کردن تلاش میکنم.
نقطه پایان و رسیدن شاید زمانی باشد که روبروی مرگ ایستادم و بهخاطر اینکه تمام وجودم رو زندگی کردم ازش نمی ترسم
ولی الان با در مسیر بودن و ادامه دادن دارم تلاش می کنم و لذت میبرم
گاهی اوقات فقط میدوم، میدوم تا خلا بدست آورم. خلائی از جنس فکر نکردن به هیچ چیز، رها کردن دغدغه ها برای چند دقیقه و بودن و لذت بردن از لحظه حال
اکثر وقت هایی که می دوم لحظه طلوع خورشید است. لحظه ای که اکثرا مردم هنوز خوابند یا می خواهند بخوابند و سگ ها و پرنده های محله از خواب بیدار شدن و همه توی چمن استادیوم دور هم جمع می شویم
من میدوم
سگ ها بازی میکنند
مرغ های مینا دسته دسته با هم پرواز میکنند و همه با هم طلوع خورشید را نگاه میکنیم
گاهی درد داشتم و میدویدم. بقول موراکامی: انسان در زندگی نکات اساسی را اغلب همراه با درد های جسمانی می آموزد
یاد یکی از یادداشت های دویدن خود میافتم:
به خودم قول دادم بدوم، بنویسم ولی دیگران رو کیسه بوکس ناراحتی ها و غم هایم نکنم
با سردرد بخاطر گردن درد شب گذشته و در آستانه پریود بودن، رفتم دویدم
یک سری کارها و چیزها بالاتر از درد جسمی قرار میگیرند
انگار یک چیزی بالاتر از اراده دارد به جلو حرکتت میدهد
چیزی که وقتی میروی سمت سیاهی هم همراهت است و نمیگذارد سیاه بشی
مشاورم میگه:
وقتی کسی خوبه، خوبه
یعنی تو ناخودآگاهش خوبه
حتی اگه تصمیم بگیره دیگه خوب نباشه، نمیتونه
بازم از یه جایی خوب میشه
این آدما خوب به دنیا اومدن
چاره ای جز خوبی ندارن
میدونی از چی حرف میزنم
ذات خوب
گاهی در دویدن به آسمان نگاه میکنم و خودم را در سفیدی های بین سیاهی خط های کتاب موراکامی پیدا میکنم که میگوید:
(به آسمان نگاه میکنم، در پی نشانه ای از رحمت، ولی نمییابم. فقط ابرهای بیتفاوت را میبینم که بهسمت اقیانوس آرام در حرکتاند. آنها هم حرفی برای گفتن ندارند. ابرها همیشه کمحرف اند. شاید نباید به آنها نگاه کنم. آنچه من نیاز دارم، نگاه کردن به درون خود است. خیره شدن به درون چاهی عمیق. آیا آنجا رحمتی یافت میشود؟ نه، هیچ چیز نمی بینم جز سرشت خود. سرشت تنها، یک دنده، تکرو و اغلب خودمدار که در عین حال به خود مشکوک است. همان که تا به مشکلی برمیخورد، میکوشد از دل آن وضعیت نکتهای طنزآمیز، یا کمابیش طنزآمیز بیرون بکشد.)
به زندگی ام در دویدن فکر کردم
برای مشکلات در دویدن راه حل پیدا کردم، آنقدر دویدم تا مشکلات محو یا حل شوند
در خلوت دویدن با آدم های عزیز زندگی ام خداحافظی کرد
در مسیر آنها را بخشیدم
و با تمام زخم هایی که بر تن دارم و قلبی شکسته که در سینه دارم ادامه می دهم
می دوم تا زمانی که آخرین تکه قلبم باقی مانده باشد
می دوم با همه گل و لای رو جانم
و می دوم با تک تک سلول های وجودم