
داخل رستوران نشسته بودم و داشتم به این فکر میکردم چطور کتابخوان یا کنسول بازیام را از داخل کیفم در بیارم و مطالعه یا بازی کنم
اطرافم همه مشغول صحبت با هم و در تلاش برای شناخت هم بودن و من دنبال یک نقطه کوری میگشتم که اونجا راحت بشینم و کتاب بخونم و هیچ نقطه کوری نبود که بشود در آنجا گم شد
بعد از گذشت زمانی کوتاه صدای پیانویی که از گوشه سالن داشت نواخته میشد توجهام را جلب کرد
یک ساز و نوازنده ای که انگشتانش روی کلیدهای آن ساز پرواز کنند کافیست تا تمام سروصداهای اطراف در مغزم خاموش شوند و در آن صدا گم شوم
به خودم که آمدم نیم ساعت از نواختن آن گذشته بود و من فقط داشتم به نواختن پیانوی آن نگاه میکردم
مدیرمارکتینگمون که میدانست جمع گریز هستم با صحبت و پیش کشیدن نام من از این جمع گریزی ام کم کرد و به بچه ها گفت امشب شب تولدم است و شروع صحبتی بین من و همکارانم شد.
داشتم به این فکر میکردم که همه چیز قبلا رنگ داشت
عید، شور و شوقم برای تولد، ماه رمضون و الان رنگ باخته
ولی دیدم همین غرق شدنم در صدای پیانو لابه لای نویز صدای آدمها
حضور تو جمع افرادی که با وجود جمع گریزیم بازم شب تولدم کنارشونم
هرروز از طرقبه اومدن به مشهد و کار کردن بدون اینکه مسافت و رفت و آمد اذیتم کنه
رنگ نباختن بود