مغزم ساکت است
صداهای ذهنی ام خاموش شدن
از صبح که به سر کار آمدم در راه پر از احساس های مختلف بودم(دلتنگی، خشم، نگرانی و…)
برای ساکت کردن ذهنم کتاب صوتی گوش میدهم
امروز هفت یا هشتمین روزیست که هرروز یک کتاب صوتی گوش میدهم و به خودم قول دادم به مدت سی روز این کار را انجام دهم
امروزم با کتاب«نامه به کودکی که هرگز زاده نشد » در حالی گذشت که خودم درد شدیدی در ناحیه رحمم داشتم
داشتم پریود میشدم و در گوشم کتاب زمزمه میشد و در ذهنم به فکر برنامه دویدن شبم بودم
در گوشم زمزمه میشد:
«عاشق پیاده روی هستم
عاشق نوشیدن هستم
عاشق سیگار هستم
عاشق آزادی هستم
عاشق یارم هستم
عاشق فرزندم هستم
این جملات یعنی چه؟
آیا آن چیزی که قلب و ذهن من را به دردسر انداخته همان چیزی است که به آن عشق میگویند»
«تو کسی هستی که خودت بودن را انتخاب کردهای
سخت در اشتباه بودم که فکر میکردم این من هستم که با نگهداشتن تو فرصت انتخاب را به تو میدهم
من فقط از دستور تو هنگام روشن شدن جرقه زندگیات به من دادی اطاعت کردم
من هیچ چیز را انتخاب نکرده ام
من فقط اطاعت کرده ام
اگر کسی در این میان قربانی شده باشد او تو نیستی کودکم
بلکه منم»
«فقط کسانی میتوانند زندگی را بخاطر تمام زیبایی هایش تحسین کنند که زیاد گربه کردهاند
گریه کردن آسان است اما خندیدن کار دشواری است
خیلی طول نخواهد کشید تا تو این حقیقت را بیاموزی
وقتی به دنیا بیایی گریه ای سر خواهی داد
بعد از آن هم تا مدتی غیر از گریه کاری نخواهی داشت»
شاید دلیل سکوت ذهنم این بود که حرفش با حرف های کتاب صوتی ام همخوانی داشت، با این تفاوت که این حرفها هیچ حسی را در وجودم برانگیخته نمیکرد و فقط گهگاهی برای کودک درون داستان اشک میریختم.
دیروزم با کتاب سقوط آلبر کامو گذشت. هنوز تمامش نکردم ۶۸درصد کتاب را گوش داده ام. کتابش برایم سیلی واقعیت بود. دنبال یک سری آدم های زندگی ام در کتاب های موراکامی میگشتم و آنها را در کتابهای آلبر کامو پیدا میکردم.
شاید وقتی کتاب را تموم کردم بتوانم بیشتر در موردشان بنویسم.