قلبم که میتپد صدایش در گوشم است، کل سفر از طریق گوشی پزشکی داشتم به صدایش گوش میدادم
به صدای قلبی که یک سری تکه هایش پیش آدم ها و حیواناتی که از پیشش رفته اند مانده و جایشان خالیست و تکه هایی باقی مانده اند که با اتفاقاتی که از سر گذرانده ام دیگر تکه های یک کل منسجم را هم تشکیل نمیدهند
اما با این حال باز هم میتپید
گوش دادن به صدایش برایم عجیب بود، چون اولین بار بود که به صدایش گوش میدادم، بدون صداهایی که در اطرافم باشد
در یک سکوت رادیویی تنها او میتپید و من گوش میدادم
شاید این تنها باریست که با گوش دادن بهش هیچ اتفاقی نمیافتاد
او میتپید و گاهی به این فکر میکردم اگر این تپش ها لحظه ای بایستند یا با نظم سابق نزند چه اتفاقی میافتد، و لبخند میزدم و میگفتم کسی از مرگ میهراسد که تمام وجودش را زندگی نکرده باشد
با این همه صدایش برایم زیبا و جدید بود
و تازگی داشت، چون اولین بار بود
مثل اولین باری که بارون میبارید و عسل را در آغوشم به بیرون بردم و گفتم: این بارونه مامانی، این اولین بارون زندگیته که داری میبینی
یا وقتی برف میاومد و همه پرده هارا کنار زدم و پنجره را باز کردم
کوکی که با تعجب به دانه های برف که روی صورتش مینشست نگاه میکرد و گفتم عزیزم این برفه و داری اولین برف زندگیتو میبینی
و وقتی به صدای قلبم گوش میدادم با خودم میگفتم، این صدای قلبته که گاهی نشنیده اش گرفتی و ازش گذشتی و گاهی با یقین به منطقی نبودن تصمیم دستش را گرفتی و با او ادامه دادی
و این صدایی است که در هیاهوی نویز صدای اطرافیان هنوز تو را به زندگی متصل نگه داشته