از آخرین باری که قلب و دستم به نوشتن میرفت میگذرد
میگویند دستت خشک شده و نمیدانم چرا کلامم رسمی است، حتی تصور و رویا و خاطراتم را دوست دارم این گونه بنویسم
در برابرش مقاومت نمیکنم
روزهایی گذشت که زندگی کردم
زندگی همراه تجربه، درد، اشک، لبخند، حضور و اینکه هنوز روی دفترم نشسته و نوشتنم را تماشا میکند
جای شکر دارد. شکایت نمیکنم و شاکرم چون با تمام سختیها حالم خوب است، خوانوادهام هستند، دوستانم و کار میکنم
روزهای عادی گذشت و روزهایی که با اشک روانه کلینیک بودم
چشمی که میتوانست کور شود و تنها پلکی پاره شد و منی که داشتم صورتش را از داخل میله در میآوردم
شروع کرده بودم به اتصال تمام اتفاقات به هم و این اشتباه است
همزمانی را به هم نمیخواهم ربط دهم میخواهم تمام وجودم را زندگی کنم حتی اگر دو روز زنده بودم آن دو روز را زندگی کنم و این بود که دوباره نوشتم و دوباره متولد شدم