. روزنوشته ها .جایی که قرار بود در آنجا گم شوم...

قضاوت

با اندک باقی مونده مغز و سطح هوشیاریم دارم مینویسم

نمیدونم در مورد کدوم موضوع بنویسم

موضوع توی ذهنم رد میشن و حتی یک کلمه محتوا به ذهنم نمیاد

اما باز دلم میخواد بنویسم تا مغزم آروم بگیره

بعضی وقتا هیولای درونم، مغزم میشه

شروع میکنه به قضاوت حرف ها، رفتارها و برخورد ها…

دوست داشتم و دارم همه سعیمو بکنم بی معنا به آدم ها گوش کنم و همین باعث شده حتی بعضی وقت ها بعد گذشت چند روز از یک اتفاق، تازه بفهمم با این مکالمه یا رفتار داشته به من یک تکه مینداخته یا میخواسته غیرمستقیم بهم چیزی بگه

بعضی وقت ها، جنگ درونم شدت میگیره 

جدال بر سر اینکه  شبم رو با روی تاریکم بگذرونم یا روشن

 بعضی مواقع روشن به نفع سیاه کنار میره و روی تاریکم شروع میکنه به نابود کردن مغزم 

سعی می کنم با نوشتن آرومش کنم

انگار بزرگترین دشمنم رو دارم حمل میکنم، خودم رو

روی تاریکم تجلی تمام رفتاریه که نمی خوام داشته باشم و برای نبودشون تلاش می کنم

شاید برای همینه  این رفتار در دیگران اذیتم میکنه، چون تجلی جنگ درونمه

و ما بجای اینکه درون خودمون تلاش کنیم از اون سیاهی بالاتر باشیم، شروع به قضاوت دیگران می کنیم

بنظرم قویترین افراد، کسانی هستن که دیگران رو همونطور که هستن دوست دارن و خودشون و رفتارشون رو تحلیل و قضاوت میکنن و روی انتخاب کلماتشون حساس هستن

نظر شما

. روزنوشته ها .