. روزنوشته ها .جایی که قرار بود در آنجا گم شوم...
هیولای درون

هیولای درون

عذابی از من در من بود که توان بیان کردنش را ندارم

و نه گوشی برای شنیدنش

شاید یکی از عوارض جلسه اینه که اینقدر به طرف مقابل گوش میدی که بعضی وقت ها حتی پیش نزدیک ترین افراد نمی تونی صحبت کنی و میترسی حرفای تو اونها رو پر کنه…

می دونم کسی نمیتونه کمکم کنه

اما باز دلم میخواهد، روبروی کسی بنشینم و بگم “من واقعا حالم بده”..

خسته جنگ های قبل و دل شکسته از آدم هام…

با این همه رنجی در جانم است که هرروز با من بیدار می شود، کار که میکنم با من است، با من نهار میخورد، کنار من میخوابد و زودتر از من بیدار می شود تا با تمام وجود دهانم را تا شب سرویس کند

حتی وقتی خوابم آرام نمیگیرد

دو نفر را حمل می کنم

خودم و هیولایی که در من است

راستش دارد دهانم را می گاید

بدترین درد اینجاست که حتی دلم نمیخواهد این هیولا برود…

بعضی وقت ها نمیدانم او در من زندگی می کند یا من در او…

نظر شما

. روزنوشته ها .