
مثل همیشه توی زندگیم سرآغاز راهی هستم که آینده نامعلومی داره…
چشم هامو بستم روی همه حرف ها و رفتارها و قشنگیش به اینه که گفتم اشکال نداره و و شروع کردم پیام دادن به تک تکشون…
توی اون تایم فقط به خوبی هایی که ر حقم کردن و تک تک تایمایی که پیششون بودم و همراهم بودن فکر می کردم و ازشون تشکر می کردم…
امروز دیدم تک تک همکارام از رفتنم ناراحت بودن، منو با پشتکار تعریف میکردن و میگفتن کسی که هر کمکی ازش بربیاد انجام میده…بعضی هاشون بغض کردن…بعضی هاشون سعی کردن با انتقال تجربه هاشون ادامه راه رو برام هموارتر کنن…و همین مرا بس است….اشکال نداره ای که یک روز باعث شد از خودم بخاطر حمل همه ناراحتی ها، ناراحت بشم، امروز آرومم کرد…امروز باعث شد بدی ببینم ولی بد نشم….تونستم قوی باشم…با خودم مهربون باشم و بگذرم…و کنار تجربه، درس گرفتم…