
خیلی از ما آرمانشهری در ذهنمون داریم. شهری که همه چیزش طبق بهترین اصول قرار داره. «جنیفر کلمنت» نویسنده کتاب «عشق و اسلحه» از نیمه تاریک جامعه آمریکا پرده برمیداره و مشکلات جامعه آمریکا، تبعیضها و ناکارآمدیها رو توی چارچوب قصهای جذاب و پر کشش بیان میکنه.
کتاب «عشق و اسلحه»؛ سرگذشت دختری به نام «پرل»
وقایع سرگذشت دختری به نام پرل از زبون خودش که مثل مروارید سفید بود.
پرل داخل وان خونه به دنیا اومد که در لحظه به دنیا اومدنش نه او گریه کرد و نه مادر جیغ کشید، مادری که خونه پدری خودش رو همراه نوزاد دو ماههاش با ماشینی که کادوی تولد ۱۶ سالگیاش بود ترک کرد و به فلوریدا اومد؛ توقف کوتاهی که ۱۴ سال طول کشید.
کتاب «عشق و اسلحه» با عنوان انگلیسی Gun Love که از همون اول ذهن مخاطب با سوالهای زیادی پر میشه:
چطور زنی ۹ ماه دوران حاملگی خودش رو بدون خبردار شدن کسی سپری کرد؟
چطور داخل ماشین دخترش رو بزرگ میکنه؟
چطور ۱۴ سال اول زندگی کودک داخل ماشین سپری شد؟
مادری که کودکش رو به بهزیستی نمیداد و با ورود معشوقهاش کودک رو از ماشین بیرون میکنه؟
نقدهای زیادی با جملات بالا به کتاب وارد شده، خودم بعد از خوندن کتاب به سراغ نقد و بررسیها رفتم و ابهامهای بالا سؤالات ذهنی بود که خواننده رو با کتاب همراه نمیکرد، به همین خاطر دوبار شروع به مطالعه کتاب کردم؛ اما این دفعه باتوجهبه ابهامهای ذهنی که وجود داشت.
ما توی این کتاب از وسط زندگی مادر پرل وارد شدیم و جزئیات کوچیکی از زندگی مادر توی خونه پدریاش میدونیم. برای همین برامون قابل درک نیست که چطور خونهای با چندین اتاق و خدمتکار رو ترک کرد و تن به زندگی داخل ماشین داد. مادری که دلش میخواست از اول شروع کنه. میخواست عاشق آینده باشه، همراه کودکی که آرزوی داشتن خونه براش دستنیافتنی بود و رویاهاش به وسایل داخل خونه مثل میز تحریر محدود شده بود.
ایلای، اسمی که مادرم رو رام کرد
شخصیتی که بعد آقای اسمش رو نبر به داخل ماشین اونها راه پیدا کرد. مادری که دلش میخواست یک نفر نجاتش بده و با همه ظرافت و تیزبینیاش گیر رابطه با ایلای افتاد. مادری که دلش میخواست هر روز یکشنبه باشه و آرزوی عشقی یکشنبهای رو داشت.
بخشی از کتاب «عشق و اسلحه»:
ایلای جای مرا گرفت.
با اردنگی از ماشین بیرونم انداخت. چکمههای گاوچرانیاش را بیرون از ماشین کنار چرخ جلو میگذاشت، کاپشن جینش را روی کاپوت ماشین میانداخت و عینکآفتابیاش را زیر یکی از برفپاککنها فرومیکرد.
ایلای هرگز در نمیزد.
ممکن بود در حال آواز خوندن باشیم، یا غذاخوردن، یا مادر در حال کمک به من برای انجامدادن تکالیف مدرسه باشد؛ بهمحض اینکه صدای پای ایلای را از راه دور میشنید، همه چیز متوقف میشد. دستی به موهای طلایی وزوزیاش میکشید و حبه قندی توی دهانش میگذاشت.
کاملاً مطمئن بودم اگر از پنجرهٔ ماشین بیرون را نگاه کنم ایلای را میبینم که بهطرف ما میآید و میآمد. همیشه آسمان را نگاه میکرد. در عجب بودم چهطور هیچوقت پایش به چیزی گیر نمیکند. او آسمان را نگاه میکرد و زمین هم اهمیتی به او نمیداد.
مادر میگفت «بدو برو بازی کن، معطل نکن، برو دیگه، سر خودت رو به کاری گرمکن.» همین که من از دری خارج میشدم، ایلای از درِ دیگر وارد ماشین میشد و معمولاً هم مستقیم خودش را میسُراند روی صندلی عقب.
مادر میگفت «بدو برو بازی کن.»
آنجا را ترک میکردم و توی محوطه پرسه میزدم، اما در واقع جایی نداشتم برم.

کتاب روزنه کوچیکی باز میکنه برای دیدن آدمهایی که هر روز زیر پس موندههای سمی فرهنگ اسلحه توی آمریکا فرو میرند. شاید اونها فرزندان فراموش شده باشن؛ اما بعد از خوندن کتاب هرگز اونها رو از خاطر نخواهید برد. بیماری احساس مشترک با اشیا وجه مشترک پرل و مادرش بود و این حس مشترک با اسلحهای که مادر به پرل داد تا برای مدت کوتاهی که داخل ماشین هستن، همراهش باشه ترکیب شد.
از جایی به بعد استخوانهای پرل روی اسلحهها آرام میگرفت و گلولههای تیر تفنگ ارثیه او شدن
نویسنده دست مخاطب را گرفته و وارد فضای زندگی پرل میکند، زندگی که انتخاب او نبود؛ اما دلیل اشکهایی بود که در سکوت میریخت و فقط از خیسی بالشتش میشد متوجه شد.
بخشی از کتاب «عشق و اسلحه»:
وقتی فهمیدم چهار ساک پر از اسلحه داخل اتوبوس داریم فهمیدم از زندگی گذشتهام راه گریزی ندارم
هرگز نمیتوانم تختهسیاه ذهنم را پاک کنم یا خاطراتم را مثل سطل آبی کثیف دور بریزم.
به لطف آموزشهای مادرم میدانستم خاطره جایگزینی است برای عشق.
به لطف او میدانستم تنها جایی که ارزش رفتن دارد دنیای رؤیاست.
مادرم همیشه میگفت رویا دیدن خرجی ندارد، در رویا ناچار نیستی اجارهخانه بدهی یا قبضهای جورواجور بپردازی.
در رویا میتوانی خانه بخری، میتوانی عاشق باشی عاشقت باشن.

جمعبندی
اگه این کتاب بهصورت صوتی نبود، شاید شروعش نمیکردم؛ ولی بعد از یکبار گوش دادن، برای اینکه بتونم با پرل همراه باشم، شنیدن کلمات کافی نبود و باید اونها رو جلوی چشمم میدیدم.
خیلی من رو یاد ناتور دشت میانداخت نه بهخاطر نوع داستان، توی کتاب ناتور دشت انگار داخل فکر پسری نوجوان داشتی زندگی میکردی و بعد خوندن اون کتاب احساسات این افراد برات قابللمس میشه. توی داستان پرل هم همینطور، داخل ذهن پرل با حوادث خارجی که روی زندگیاش اثر میذاشتن و خودش هیچ نقشی توی اون ها نداشت آشنا میشدی.
کتاب بُعد دیگهای از زندگی رو به نمایش گذاشت که تجربهاش نکردم و شناختی هم ازش نداشتم. زندگی خارج از چارچوب تعریف شده. شاید اگه تو محیطی سختگیر از نظر خوب و بد و با پدر و مادری قانونمند بزرگ شده باشین، بیشتر براتون جالبتر باشه.