
بدون کتاب به سفر رفتم و بعد چالش «یک ماه، روزی یک کتاب خواندن» سعی کردم به این سفر به چشم یک استراحت نگاه کنم.
در سفر این کتاب را روی میز دیدم و بیتوجه از کنارش گذشتم، اصولا کره مرا یاد فیلمهای کرهای که دو پسر عاشق یک دختر میشود میاندازد
تا اینکه شب وقتی داشتم شبکههای اجتماعیام را بررسی میکردم که قبل خواب جهان را به دیگران واگذار کنم و با آسودگیخاطر بخوابم به معرفی این کتاب برخورد کردم و تصمیم گرفتم کتاب را بخوانم و زمان مطالعه ام را محدود به زمان بودم در سفر و دسترسی به این کتاب کردم.
کتابها هرگز از من خسته نمیشوند و این چه موهبت زیبایی است.
این کتاب برای من از سری کتابهایی بود که خودم را لابهلای خطوط کتاب پیدا کردم، به کتابی برای شناخت بیشتر خودم سفر کردم و از یک جایی به بعد فقط چشمانم خطوط را دنبال نکرد و با قلب و ذهنم سر یک میز به گفته های گوش میدادیم. بدون هیچ قضاوت یا برچسب خوب و بدی، سعی کردیم فقط درک کنیم
کتاب ثبت جلسات درمانی یک انسان معمولی و ناکامل بود که با یک انسان معمولی و ناکامل دیگر تجربیاتش را به اشتراک گذاشته است و از قضا انسان معمولی و ناکامل دوم، یک درمانگر است.
بخشی از قسمتهای این همراه سفر:
*احساسات مانند گذرگاه هستن و اگه روی احساسات بدتون سرپوش بذارین در نهایت احساسات خوبتون رو هم خفه میکنین
*امیدوارم قبل اینکه یک نفر روقضاوت کنی بتونی تمام جنبه هاش رو ببینی و به خودت هم به عنوان یک فرد مستقل نگاه کنی.
*خاکستری سایه های مختلفی داره، اما فکر کنم از نظر تو فقط یک رنگ خاکستری وجود داره. یک طیف شامل رنگها و سایههای مختلفه اما تو اینجوری نمیبینیش.
*همیشه درد و رنجم را مایه دردسر میدانستم. دردی که میکشیدم را پنهان میکردم. علیرغم سختی که میکشیدم، بیشتر به این اهمیت میدادم که ظاهرم از نظر دیگران چگونه است. متنفر بودم از اینکه دیگران فکر کنند درباره چیزی که کم و بیش میتوان تحملش کرد، غر میزنم و ناله میکنم. از رنجی که میکشیدم شرم داشتم
*برخی روزها آرزو میکنم ای کاش بیحس و کرخت بودم تا نمیتوانستم چیزی را حس کنم.
میخواهم ساده و سرد باشم و کاملا بدون احساس.
*احساس همدردی بهصورت وسیع در زندگیام جاری است و سایه طویلی انداخته است.
به همین دلیل است مدتها خودم را بین این دیوارها نگه داشتم. فکر میکردم برای خود سرپناه ساخته ام اما فقط خودم را در این زندان حبس کردهام.