از روی صندلی بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم
روانکاوم نفس عمیقی کشید و گفت: جلسه غمناکی بود
لبخند زدم و گفتم: نه، قشنگ بود که تونستم در موردش حرف بزنم
غم جایی معنا داره که واقعیتی در کار باشه و من داشتم در خیال برای خودم رویاپردازی هایی می کردم که در واقعیت داشتن سرعتگیر کارهایم میشدند.
در مورد چیزی داشتم فکر میکردم و مثل خورده در جانم رخنه کرده بود که هرچی زمان بیشتر میگذشت میدونستم واقعی نیست و میخواستم واقعی باشه
بخش غیرمنطقی ام به این مکالمه روی صندلی با بخش منطقی ام نیاز داشت، اون هم در زمانی که قاضی بخش منطقی ام نبود و یک شخص بیرونی بود
برای قانع کردن خودم برای چیزی که میدانستم باید برایش قانع شوم، روی آن صندلی نشسته بودم
با علم و یقین به انکارها، خورد شدن ها ، نادیده گرفتن ها و…
تمام مکالمات و برداشت ها و نتیجه گیری های ذهنم را مطرح کردم
تمام امیدهایی که به خودم میدادم و میدانستم که امیدی باطل است
می دانستم و داشتم انجام میدادم شاید هم نمی دانستم و داشتم به خودم ضربه میزدم
دردی قدیمی اما اتفاقی جدید
زمان صحبت صدام میلرزید و میدونستم خودم سرعتگیر خودم شدم و طبق معمول زورم به خودم که میرسید
باید جایی تموم میشد و اون صندلی بهترین پایان برای یک آغاز بود
روانکاوم گفت میدونی که مغز فراموش نمیکنه و جایگزین میکنه
میدونستم و برای بخش غیر منطقی ام کاری باید انجام میدادم
و این مکالمه با خودم سرآغاز پایانی بود که باید برایش تلاش میکردم