پنجشنبه خسته بودم
پنجشنبه واقعا خسته بودم
و نمیخواستم قبول کنم که خسته ام
خستگیام به شکل اضطراب، کوفتگی بدن، سنگینی چشمها داشت از درون فریاد میزد و من هنوز نمیخواستم قبول کنم که خسته ام
چهار بار توی کافه جای نشستنمو عوض کردم، اما مشکل از جای نشستن نبود، مشکل خستگی بود که نمیخواستم اون رو ببینم
آخرسر رفتم طبقه بالا و در قسمت مطالعه نشستم و با همه تقلای دلم برای سفارش قهوه چای سفارش دادم اما دلم قهوه میخواست، توی اون لحظه دلم واقعا قهوه میخواست
جزوه و کتابهام روبروم بودن و خستگی اجازه ورق زدنشون رو بهم نمیداد
از این درگیری ذهنی کلافه شده بودم، به حیاط رفتم و ۵ دقیقه نشستم سعی کردم این نبرد رو به پایان برسونم.
وقتی به بالا رسیدم دیگه دست از مقاومت در برابر خستگی که در اون لحظه بخشی از وجودم شده بود برداشتم
نشستم، دفتر و کتاب ها رو بستم و لیوان چای در دستم بود و درون گوشم با هندزفری به صدای مشاورم گوش میدادم و از پنجره گاهی منظره بیرون رو تماشا میکردم و گاهی با بستن چشمهام بهشون استراحت میدادم
ذهنم ساکت شده بود و لباس رزم خودشو درآورده بود و آروم کنارمون نشسته بود و به صدای مشاورم گوش میداد
نمیخواستم قبول کنم خسته ام چون از اون زمان تا وقتی برسم خونه، باشگاه و کلاس شاهنامه خوانی داشتم و ذهنم خسته هفته ای بود که صبح تا شب اون بیرون خونه گذشته بود
ذهنم در تقلای آینده بود و جسمم خسته گذشته، هر دو حق داشتن و هر دو قربانی تقلای من بودن برای ادامه دادن…