با سرزنش خودم بخاطر دیر بیدار شدن و نرسیدن به برنامه صبحگاهیم بیدار شدم و اولین صدایی که شنیدم صدای بی قراری پرنده ام بود که الان باید به بچه هاش غذا میداد و بی قرار بیرون لونه بود. رفتم و دیدم جوجه هاش مردن
این تصویر همراه سرزنشم خودم شد و با خبرها و اتفاقات جورواجور شدت گرفت
این جور تایما به هندزفریم پناه میبرم که یکم فاصله بگیرم و دیدم هندزفریمو فراموش کردم. همینطور که کیف پولمو صبح جا گذاشته بودم و مجبور به برگشت یک مسافت به خونه بودم
از صبح کنار کار کردن با همه افکار و اندیشه هایی که با بدترین احتمال ممکن ذهنم پیش بینیشون می کرد در حال جنگ بودم و کنارش داشتم پروژه هامو جلو میبردم و کتاب میخوندم.
نفهمیدم کی و کجا مغزم آروم شد، چون اتفاقات و فشار ها تا لحظه ای که رفتم بخوابم همراهم بودن ولی از یک جایی به بعد آروم بودن و دیگه خلالی در زندگی و رفتارم نسبت به آدما ایجاد نمیکردن.
دیروز سگ هاری بودم که به راحتی میتونستم هر چیز و کسی که جلوم بود رو جر بدم و هیچ کس حتی متوجه این سطح از خشم و اضطراب درونم نشد و شب من و مغزم بعد از یک روز نبرد در حالیکه هر دو خسته بودیم با شعر های حافظ خوابیدیم و هیچ کس جز ما متوجه این نبرد نشد.