. روزنوشته ها .جایی که قرار بود در آنجا گم شوم...
در ستایش ادامه دادن

در ستایش ادامه دادن

درد که داری ادم مهربون‌تری می‌شی
درد که داری ادم بخشنده‌تری می‌شی
کل کدورت‌ها و ناراحتی‌هات از بین میرن و فاصله‌ات تا تموم شدن این زندگی رو ناچیز می‌بینی
به زندگی‌ات فکر می‌کنی
به کیفیت زندگیت کنار آدم‌ها
و تنها سوالی که باهاش درگیری اینه که: اگه الان تموم بشه، چه حسرتی برات باقی مو‌نده؟
و اینکه کارهای کرده‌ات از حسرت‌هات بیشتر باشن باعث لبخند نشستن روی لب‌هات در اوج دردی می‌شه که حتی زور قرص‌های مسکن هم بهش نرسید.

همیشه توی زندگیم وقتی نمی‌تونستم جسمم رو از یک اتفاق نجات بدم تلاش کردم ذهنمو از اون اتفاق و اون شرایطی که جسمم درش قرار داره دور کنم.
به روزهای فکر کردم که تونستم تلاش کنم، بجنگم
دیدم الان هم تموم بشه چیزی کم نزاشتم
تلاش کردم
جنگیدم حتی
گاهی هم اشتباه کردم ولی ادامه دادم و رها نکردم
دستم هنوز از رد سرم صبح داخل اورژانس درد دارم و با هر نوشتم درد سمت چپم سنگین و سنگین‌تر می‌شه
ولی حتی راضیم نکرد که صبح روز بعد سرکار نرم و کلاس موسیقیمو کنسل کنم
از حجم مسکن‌هایی که خورده بودم حالت سرگیجه و خماری داشتم ولی ادامه دادم
اون چهارشنبه کسی نفهمید توی وجودم چی می‌گذره
تقلای ادامه دادنی که حتی به درد جسمیم پیشی گرفته بود و من عاشق این تقلا شده بودم
و باعث شده بود ادامه دادن برام لذت بخش‌تر از قبل بشه

امروز سه ماه از این اتفاق می‌گذره، دوشنبه شبی که حتی فکر نمی‌کردم ازش زنده بیرون بیام
کل سه‌شنبه داخل ارژانس بودم و صبح روز بعد به کار و زندگی معمولم ادامه دادم
با دردی که کل سلول‌های بدنم رو به گریستن وادار کرده بود و از بیرون هیچی جز لبخندی بر لبم دیده نمی‌شد.

نظر شما

. روزنوشته ها .