. روزنوشته ها .جایی که قرار بود در آنجا گم شوم...
خشم/چاره؟

خشم/چاره؟

بیشتر از ۵۰ سال سن داشت و برای حقوق بازنشستگی می آمد سر کار..از نظر سن و توانایی های جسمی کار زیاد و سنگین نمیتونست انجام بده و کارها کند انجام می شد، نصف کارها انجام نمی شد و نمیتونست تایم مهمون امدن رو مدیریت کنه…

ولی باهاش خوب بودن و بهش وعده میدادن برای اینکه تا بازنشستگی نگهت می داریم، برای شوهرت کار جور می کنیم و …

نارضایتی از کارها هرروز بیشتر میشد  و در ظاهر باهاش مهربون بودن و چیزی نمی گفتن…از اون سمت حس نارضایتی بیشتر شده بود و از این سمت حس خوب بودن و خوب کار کردن در او تقویت شد…

یک روز گفتن بیاد توی اتاق و گفتن از هفته بعد دیگه نیاد سرکار…بدون پیش مقدمه قبلی، بدون فرصت هایی که شخص بدونه تک تک این تایما اشتباه رفته جلو…

شوکه شده بود و پر از بغض و فقط از شرکت خارج شد…

روز بعد که صبحونه رو برد فقط دیدم در اتاق باز شد و گفتن برو و چند روز استراحت کن…

گریه می کرد و صدا نامفهوم صحبتش با بچه های منابع انسانی از توی آشپزخونه میامد

با خشم از رفتاری که نسبت بهش شده بود صحبت می کرد و با امید موندن و ترس پیدا نکردن کار جدید التماس و معذرت خواهی میکرد

جایی قضیه برام سخت تر و غیرقابل تحمل شد که دیدم داره التماس میکنه و میگه غلط کردم…

و من که فقط میتونستم با هر قطره اشک اون اشک بریزم فقط…

نظر شما

. روزنوشته ها .