. روزنوشته ها .جایی که قرار بود در آنجا گم شوم...
خاموشی ذهن ای از جنس طبیعت

خاموشی ذهن ای از جنس طبیعت

. خاموشی ذهنی از جنس طبیعت .

چهارشنبه‌ای بود که از ساعت ۲:۳۰ دیگه خوابم نبرد و کل روز به این فکر می‌کردم ۲:۳۰ بخشی از صبح می‌شه یا نیمه شب و هنوز هم به جواب قطعی نرسیده‌ام
کوهنوردی صبح و قهوه هم کمکی به این سطح خستگی نکرد، می‌گن حال بد یک حداکثر مقدار ممکنی داره که تا به اون سطح نرسه فروکش نمی‌کنه و همه تلاش‌های من برای کم کردن این سطح خستگی با کوهنوردی، قهوه، مطالعه و نوشتن به هیچ جایی نرسید، با این همه تا شب به تلاش ادامه دادم و موقع خواب در حالیکه خودم رو برای یک ماجراجویی سه روزه با چای و کتابخوان به سمت هزار مسجد، نبرد را به خستگی ام واگذار کردم و خوابیدم

گاه گویم زندگانی چیست ؟عین سوختن
تا نمیرد شمع ،از سوزش نیاساید دمی

اما همیشه برنامه اونطور که فکر می‌کنی پیش نمیره

صبح با بدرقه مامان و بابا که می‌دونن حریف دیوانگی‌های دخترشون نمی‌شوند با کوله‌بارم به محل کارم رفتم
در نبود همکارم کنار لیلی که نماد سرسبزی کارم هست و یک قفسه که منو به خودم وصل می‌کنه و اجازه میده کارم بخشی از زندگیم بشه طراحی کردم

مشاورم میگه:«اینکه استراحت بجا اتفاق بیفته درسته و استراحت خاموشی ذهن هستش»

این سه روز ذهن من خاموش بود، طبیعت منو توی خودش گم می‌کنه طوری که انگار وارد یک محیط و فضای دیگه ای از زندگی عادیم شدم

کتاب‌ها و تیک‌های برنامه ریزی روزانه‌ام رو داخل اتاق رها می‌کنم و خودم رو به طبیعت و تجربه‌هایی که برام داره می‌سپارم.

مشاورم میگه:
«هر زمان به قله رسیدی، کنار دره‌ای
و در عمیق‌ترین دره زندگیت متواضع باش»

این سه روز من در ارتفاع تقریبا ۲۵۰۰ متری از سطح زمین کنار دره گذشت

قله‌ای که بهش رسیده بودم، مهار کردن ذهنم بود
با برنامه‌ریزی بودن با کتابخوان کنار آدم‌هایی بودم که لذت این تجربه رو برام چند برابر کردن

با بودنشون، مهربونی و حمایت‌هاشون

بهم می‌گفتن لبخندت خیلی قشنگه و این لبخند از سکوت ذهنم میومد و بودن تو جمع آدم‌ها بدون فیلتر یا نقابی بر چهره
حتی درد کشیدن داخل طبیعت هم معنیشو از دست میده و معنی جدیدی بدست میاره، وقتی که تنه چوب با تیزترین نقطه‌اش روی پام فرود اومد و با وجود همه تلاش من برای برخورد نکردن بهش به انگشتم اصابت کرد و برام تجربه دردی شد همراه سیاهی چشم، سرگیجه و حالت تهوع. در حین اومدن هرسه این‌ها باهم داشتم به این فکر می‌کردم که تا حالا تجربه هرسه حس رو با هم نداشتم و وقتی به خودم اومدم دیدم خودم رو از جمع دور کردم و برای فروکش سرگیجه یا از هوش رفتن یک گوشه دور از جمع نشستم.

از این تجربه و سفر، بودن و هم صحبتی با کسایی گذشت که کنارشون این کمپ تبدیل به یک خاطره خوب شد که حتی تراکتور سواری‌اش هم لذت بخش بود

یک دره که اطرافش رو کوه و مه گرفته بود و با این‌حال تازگی و سرسبزی خودشو حفظ کرده بود
یک ابر که کنار هزاران ابر دیگه تو آسمون داشت با زیبایی‌اش طنازی می‌کرد

و یک جاده
که پایان یکی دیگه از خاطرات طبیعت من بود، طبیعتی که دریای من بود

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد / فریبنده زادو فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجی / رود گوشه‌ای دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب / که خود در میان غزلها بمیرد

گروهی برآنند کاین مرغ شیدا / کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد

شب مرگ از بیم آنجا شتابد / که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم / ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

چو روزی ز آغوش دریا برآمد / شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی آغوش وا کن / که می‌خواهد این قو‌ی زیبا بمیرد

نظر شما

. روزنوشته ها .