از دیروز هوش هیجانی وارد مرحله ورود به داک و مرور و تحلیل منابع رسید و جالبیش این بود که با گفتگو های دشوار تموم شد و الین منبع مطالعاتیمون شد گفتگو های سرنوشت ساز و امروز دوره هوش کلامی شروع شد اولین تمرینش برام جالب بود قرار است یک
“من در هر صورت باید به راه خود ادامه دهم…اگر کاری نکنم، اگر مطالعه نکنم، اگر تحقیق نکنم، گم خواهم شد…از دست خواهم رفت…آن وقت خدا باید به داد من برسد” توی مسیر کوه اسم فیلم loving vincent رو از دوستم شنیدم برای من بعنوان طراح قشنگ نبود نمیشناختمش و
با اندک باقی مونده مغز و سطح هوشیاریم دارم مینویسم نمیدونم در مورد کدوم موضوع بنویسم موضوع توی ذهنم رد میشن و حتی یک کلمه محتوا به ذهنم نمیاد اما باز دلم میخواد بنویسم تا مغزم آروم بگیره بعضی وقتا هیولای درونم، مغزم میشه شروع میکنه به قضاوت حرف ها،
طبق معمول پرنده هارو آزاد کرده بودم و در پشت بوم رو باز گذاشته بودم که هوای طبقه بالا خنک باشه براشون و فاصله اون ها تا بیرون یک توری بود دوساعت بعد دیدم صدای یک پرنده جدید میاد و دیدم ایشون نشسته روی پشت بوم خونه و داری با
به خودم قول دادم بدوم، بنویسم ولی دیگران رو کیسه بکس ناراحتی ها و غم هام نکنم با سردرد بخاطر گردن درد شب قبلم و در آستانه پریود بودن، رفتم دویدم یک سری کارها و چیزها بالاتر از درد جسمی قرار می گیرن انگار یک چیزی بالاتر از ارادت داره