این غمانگیزترین حالت غمگین شدن است
چی به سرمون اومده بود؟ جمعی از انسانهایی که ادعای وطن دوستی دارن و فشار جنگ و شرایط زندگی اونهارو به خوردن انسانی بی گناه سوق داده بود

این دومین کتابیه که دارم از این نویسنده میخونم و کل کتاب در شوک وقایع رخ داده شده داخل کتاب بودم.
توی ارتباط با آدمها به این درک رسیده بودم که هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست، ولی نه در این سطح خشم و خشونت
انسانهایی که با حضورشون روی کره زمین و تصاحب زمین و اراضی حتی برای زندگی و بقای دیگر موجودات تصمیممیگیرن و کم کم حتی به همنوع خودشون هم رحم نکردن
شرایطی که بیشترین لطفی که میشد در حق اون شخص انجام داد شلیک گلوله به سرش و کشتن اون بود اما با بدترین شکنجه ها و در نهایت زنده زنده سوزادند و خوردن گوشتش به پایان رسید
با این متن معرفی کتاب رو شروع کرده بودم: لازم است بدانید تمامی وقایعی که در کتاب تعریف شده واقعی هستند. ژان تولی نویسندهی کتاب علاوه بر اینکه تکبهتک وقایع تاریخی آن زمان را مطالعه کرده است، خود در روستایی که تمامی اتفاقات در آن میافتدحضور پیدا میکند و داستان را از زبان نسلهای بعدی میشنود و تصویری ناب و تکان دهنده از فاجعه، برای خواننده میسازد. کتاب آدمخواران یک رئالیسم سیاه است. تصویری از مردمی که حرص و خشم خود را بر سر هموطن خود خالی میکنند.
او قربانی بیگانه بودنش با مردم بود، چیزی که تا الان در قلم کامو میشد حس کرد و ردپایی از اون در این کتاب به چشم میاومد
بیگانه، محاکمه، آخرین روز یک محکوم، مسخ و منی که زندگی در ادبیات گوتیک و ترکیب حس ترس، وهم و فضاسازیهای دارکاش رو دوست دارم و اون رو به بودن در جمع مردم ترجیح میدم
از جملات این کتاب نتونستم بگذرم و بیشتر از حجم معمول نوشتهام، از قتلی که ماجرای آن واقعیبود و نویسنده صدای آلنی شده بود که یک روستا صدایش رو نشنیدن و در آتس عشق به وطن زنده زنده سوخت، مادرش از غم اون واقعه دق کرد و پدرش برای همیشه اون روستا رو ترک کرد
بعد آلن و مادرش قربانی این اتفاق پدرش بود که با این خاطره داشت به زندگیاش ادامه میداد و بین مردمی زندگی میکرد که میدانست هیچ چیز از آنها بعید نیست
صدای آلن از درون همه وقایق کتاب داشت شنیده میشد، و حسی که در وجود خواننده بود تقلای شنیده شدم فریادهایی بود که هیچ کس به اونها گوش نمیداد
آلن هم قربانی بیگانه شدنش شد…
حدود ۶۰۰ نفر حاضر در جشن در قتل آلن دخیل بودند. در ۱۹ اوت ۱۸۷۰ حدود ۵۰ نفر با بازهی سنی ۱۴ تا ۶۰ سال به اتهام قتل او بازداشت شدند و در ۱۸ سپتامبر ۱۸۷۰، ۱۹ نفر از آنها به اتهام قتل و شکنجه مجرم شناخته شده و ۴ نفر به اعدام محکوم شدند.
*آلن، حس میکرد وسط یک کابوس گیر افتاده است. انگار خوابوخیال بود. نمیتوانست واقعیت را بپذیرد. این رفتار آدمها او را به ورطهٔ یأس و ناامیدی کشاند.
*اینکه انسان تا چه حد میتواند تندخو باشد و نابهنجار رفتار کند از مسائلی است که وحشت به جانمان میاندازد.
*آلن دیگر توان مخالفت با جماعت را نداشت. خُردوخراب از حملههای پشتسرهم و اهانتهای بیجا، دیگر بیهیچ تلاشی اجازه میداد تا او را هر جا دلشان خواست بکِشند. بعضی از حملهکنندگان نیز خسته شده بودند، چوبهای خونیشان را در دست گرفتند و به گوشهای رفتند. «وقتی دو ساعت یکی را بزنی واقعاً از کتوکول میافتی! هلاک شدیم!» سپس میرفتند تا لبی تر کنند.
*مادری یک قرص نان از سبدش درآورد و بین بچههایش تقسیم کرد. سپس جلو رفت با چاقو گوشت نرمی از پشت دستِ آلن کند و آن را توی نانِ آنها گذاشت. «بخورید. بخورید عزیزانم. خیلی وقت است گوشت نخوردهایم. اول فوتش کنید. داغ است!» تکههای بیشتری از نان بین مردم دستبهدست شد. حریصانه شروع کردند به خوردنِ آلن! «چهطور است؟» «مزهٔ گوشتِ گوساله میدهد.»
*زندگی آرام و خاطرات خوشِ گذشتهاش بهسرعت از جلو چشمانش عبور کردند. او از عرشِ وقار به زمینِ بیمقدار افتاده بود. زمینی که حالا او را روی خاکش میکشاندند تا ببرند و اعدامش کنند. قتلی که مردم در حال ارتکابش بودند اعلامیهای بود برای عشق به مام وطن. عشق به میهن!